
وقتی روزگار مرا فراموش میکند
دیگر امیدی برای آینده نیست
زندگی را به دست فراموشی می سپارم
زیرا که زندگی مرا سالهاست فراموش کرده است
شادیها را در تاریکی دفن کرده ام
تا بتوان در کنار غم ها به آرامش برسم
چراغ سیاه تنهایی را در اتاقم نهاده ام
و تاریکی و تنهایی فضای اتاقم را پوشانده است
سالهاست که دیگر صدای خودم تنهای صدای ماندگار گشته
زمزمه های لرزان و اشکهای ریزان
دیگر حتی نعره هایم نیز شنیده نمی شوند
به انتظار نشسته ام اما از انتظار نیز خسته شده ام
مرگ نیز مرا لایق بردن نمی داند
به کجا پناه ببرم